مرتضی رکنآبادی
«بم» و خاطرات کودکانش بر دیوارهایی که دیگر نیستند
امروز بم هست با خاطرات کودکانش بر دیوارهایی که دیگر نیستند، یادگاریهای تلخ و شیرینِ نسلی سرافراز که در میان دیوارهای خشتی کوچه پس کوچههای بم فرو ریخت.
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی کرمان خبر ، ای کاش این آخرین باری باشد که دست به قلم میبرم تا راوی درد و رنجهای بم باشم، یادآوری خاطرات هولناک آن روزها هنوز هم بعد از 15 سال قلبم را میفشارد، چه کسی میتواند باور کند شهر آرام بم فقط در چند لحظه به تلی از خاک تبدیل شود و فریادهای شادمانه کودکان این شهر تنها در چند لحظه با شیون و درد هم آوا شود.
چگونه میتوان چهرههای غرق در خون و خاک را که تا ساعتی پیش و پاسی از شب غرق در شور و شادی بودند به تصویر کشید، خدایا آنجا فریادرسی نبود آنچه بود فقط فریاد بود و شیون، ناله بود و التماس، ضجه مادران و بهت پدران، آنجا خون و خاک در هم آمیخته بود.
بم آن شب فقط غرق درد بود و درد و نبود هیچ تسکین و هیچ تسکین دهندهای، هرکسی به دنبال گمشدهای بود، کودکانی که هقهق کنان غرق در خون و خاک در میان سوز سرما پدران و مادران خویش را صدا میزدند، دختران نوجوان و سرگردانی که والدینشان را فریاد میزدند و چه بسیار بودند زنان و مردانی که خاکها را با دستان خون و آلود و کرخ شده از سرما چنگ میزدند و عزیزان خود را در میان آوارها جستجو میکردند.
عروسکها، اسباب بازیها، دفتر مشق و کتابهای ورق ورق شده در کف کوچهها از غمی بزرگ خبر میداد، آن روز که بم لرزید کودکانی بودند که پنجشنبه شب را به هوای تعطیلی جمعه خود آسوده سر بر آغوش مادران و پدران خود گذاشته بودند، خدا میداند آنهایی که زیر آوار ماندند و دیگر هیچ وقت طلوع خورشید را ندیدند، برای جمعه خود چه بازیهایی در سر داشتند، بازی با بچههای محله در نخلستانهای بم؟ گل کوچیک با هم سن و سالها؟ ادامه خاله بازیهای جمعه هفته پیش؟ مهمانی؟ شیطنت؟ مشقهای ریاضی و فارسی و دیکته و انشاء؟... فقط خدا میداند، اما هر چه که بود زیر سقف خانهای که تا دقایقی قبل، سرپناه آنها و عروسکها و دوچرخهها و کیف و کتاب مدرسه شان بود، دفن شدند.
شهر در هر گوشهاش مملو از جنازه بود، انگار این مردم در خیابان خوابیده بودند، از یکی از کوچهها که عبور میکردم، با چند نفر مواجه شدم که جنازه اعضای خانواده یا فامیل خود را کنار هم چیده بودند و شوک زده، بدون شیون و اشک و حرف، فقط بهتزده به آن منظره نگاه میکردند... در میان این شیونها اما گاه این چنین سکوتی سنگین حکمرفا میشد.
گودالهایی دراز و عمیق کنده بودند و اجساد را در کنار هم با همان لباسهای خانگی درون آن خوابانده بودند و چند روحانی با عجله گروهی برایشان نماز میخواندند و خاک میریختند، در جاهای دیگر اما حتی فرصت نماز، غسل و کفن هم نبود، مردی بهتنهایی حدود 20 نفر از اعضای خانواده و فامیلش را پشت وانتی گذاشته و برای دفن به همان محل دفن دستهجمعی آورده بود و در حالیکه ضجه میزد، یکییکی آنها را روی زمین میگذاشت، حتی کسی به او کمک نمیکرد چرا که همه شرایط او را داشتند.
دقیقا یادم هست هنگامی که هواپیمای حامل خبرنگاران روی باند فرودگاه بم فرود آمد از پنجره هواپیما بیرون را نگاه کردم... باور کردنی نبود و قطعا برای خوانندگانی که این مطلب را میخوانند هم باور کردنی نیست.
تا آنجا که چشم کار میکرد در اطراف و حتی روی باند فرودگاه مملو از مجروحان و اجساد جانباختگان زلزله بود و هر لحظه به علت سوز و سرما بر تعداد جانباختگان افزوده میشد، درب هواپیما باز شد روی باند فرودگاه رفتم، صدای ناله مجروحان و درخواست کمک در صدای موتور هواپیما در هم پیچیده بود.
چندین هزار نفر روی باند فرودگاه منتظر امدادرسانی بودند، همه میخواستند سوار همین هواپیمای 20 نفره شوند، مجروحان دست و پا شکسته با صورتهای ورم کرده و خونآلودِ ناشی از اصابت آوار، فقط چند لحظهای بیاختیار نگاه میکردم، بیشتر شبیه یک رویا بود تا واقعیت، همه درخواست کمک میکردند و هیچ فریادرسی نبود، واقعیت تلخ را میگویم: هیچ فریادرسی نبود!!!
عده زیادی به اطراف هواپیما هجوم آوردند تا عزیزان و جگرگوشههای غرق در خون خود را سوار بر آن کنند اما ظرفیت هواپیما فقط 20 نفر بود، هواپیمای فرانشیپ نیروی هوایی ارتش تنها توانست تعداد از مجروحان را در خود جای دهد اما بقیه همچنان آغشته در خون و خاک در میان سوزِ سرما میسوختند و یکی یکی جان میدادند.
زمین و زمان دور سرم میچرخید، تصور میکردم در این دنیا نیستم، فکر میکردم این صحنهها را خواب میبینم اما واقعیت و حقیقت تلخ در هم آمیخته بود در لحظهای بهخود آمدم، باید از امکاناتی که داشتم نهایت استفاده را میکردم، تنها یک تلفن همراه ماهوارهای و یک قلم و تعدادی صفحه کاغذ در اختیار داشتم.
سخت بود که میان وظیفه اداری و مسئولیت انسانی دست به انتخاب بزنم، از یکسو یا باید به کمک مردم میشتافتم و از سوی دیگر باید به وظیفه خبریام عمل میکردم و توجهات ملی و بینالمللی را به این نقطه جلب میکردم و کمکهای داخلی و بینالمللی را راهی شهر مصیبت زده میکردم.
در آن شرایط سخت و گیر افتادن بین منطق و احساسات این انتخاب سختی بود، اما خیلی زود به این نتیجه رسیدم که باید گزینه دوم را انتخاب کنم، شهر را پیاده طی میکردم و به کوچه پس کوچههایش سر میکشیدم و هر چند دقیقه یکبار با یکی از بخشهای خبری رادیو و تلویزیون ارتباط زنده برقرار میکردم.
ساعت هماینک 16:00 روز جمعه پنجم دی ماه 1382 من هنوز متحیر از دیدن این صحنهها روی باند فرودگاه بم، بلافاصله با رادیو پیام تماس گرفتم، از سردبیر خواستم بدون درنگ صدای من را روی آنتن رادیو پیام بفرستد و او نیز بدون درنگ برخلاف تمام قوانین رسانهای این کار را انجام داد.
صدای گوینده رادیو را در تلفن شنیدم که میگفت: «ارتباط ما با خبرنگار اعزامی واحد مرکزی خبر در بم برقرار شده است، آقای رکنآبادی لطفا از آنچه که میبینید گزارش دهید». چه میتوانستم بگویم جز از نالههای رود رود مادرانی که در غم از دست دادن عزیزان خود داغدار بودند، چه میتوانستم بگویم جز از درد و رنج برادران و خواهرانی که در میان سوزِ سرما با مرگ دست و پنجه نرم میکردند، چه میتوانستم بگویم از درد و دل کودکانی که والدین خود را از دست داده بودند و خود نیز آغشته در گِلی که از ترکیب خونشان با خاک آوار بر بدنشان خشک بود و در غم از دست دادن پدران و مادران خود گریان بودند.
چگونه میتوانستم درد و غم هموطنی را بازگویم که به من میگفت، 300 نفر از خانواده و فامیلش در جریان زلزله جان باختهاند و همه اینها افکاری بودند که در لحظه برقراری اولین ارتباط تلفنی رادیویی از بم در مغز من میچرخید.
در این لحظه بیاختیار فریاد میکشیدم و خارج از عرف و تمام قوانین رسانهای از مردم کشورم میخواستم که بم را در آن شب سرد و تاریک دریابند. صدای لرزان من و درخواستهای التماسآمیز من رنجش بسیاری در میان بسیاری از مخاطبان پدید آورد اما حقیقت و واقعیت تلخ در هم تنیده بود و همان بود که شنیده میشد!!!
از شهر پرنشاط بم و ارگ تاریخی آن جز تلی از خاک و دهها هزار کشته و مجروح چیز دیگری باقی نمانده بود، دیدن چهره معصوم پیکر کودکانی که فقط تا چند ساعت قبل صدای خندههایشان در کانون گرم خانوادههایشان امید را در گوش این خاک زمزمه میکرد هماینک تلخترین شرنگی بود که در کامم ریخته میشد، شهر سرد و تاریک بم در میان ضجهها و نالههای جانسوز هموطنانم صحنههایی را در افکارم ساخته که هرگز فراموش نخواهد شد.
در میان آوارها دختر بچهای حدودا پنج ساله با موهای مجعد و آمیخته در گِل که از ترکیب خون سر و خاک آوار بر سرش بود دستان مرا گرفت و من را با لهجه شیرین کرمانیاش آقای دکتر صدا زد: «آقای دکتر مادرم .... آقای دکتر مادرم داره میمیره...» دست من را گرفت و به درون آوارها برد، مادرش بیرمق در میان پتویی در میان آوارها رها شده بود، تنها کاری که در آن شرایط توانستم انجام دهم این بود که پتوی مادر را خوب به دورش بپیچم که تا صبح یخ نزند تا شاید امدادگران برسند! و از نگرانی این طفل پنج ساله در آن لحظه کم شود که مادرش را از دست نمیدهد، اما خوب میدانستم که در آن شرایط مادر تا ساعتی دیگر زنده نخواهد بود.
در صحنهای دیگر چند جوان اهل بم مرا به سمت مکانی که بروات نامیده میشد هدایت کردند، از دیدن این حجم جنازه در این منطقه شوک زده شده بودم، فرصت حفر قبر نبود، جوانان زنده مانده در بروات بهسرعت با چیدن بلوکهای سیمانی در کنار هم قبرهای دستهجمعی ایجاد میکردند اموات را با همان لباس خودشان دفن میکردند که من به آنها معترض شدم، گفتم غسل و کفن و نماز و آداب دفن باید رعایت شود، یکی از جوانان گفت اینها پدر و مادر و برادران و خواهران خودم هستند، اما اگر تا ساعتی دیگر دفن نشوند در این هوای سرد گرگهای گرسنه به شهر حملهور خواهند شد و پیکر عزیزان ما را تکه تکه خواهند کرد در آن شرایط چارهای جز این کار نبود.
بعد از حضور در بروات دوباره به بم بازگشتم، در محوطه ساختمانی که تقریبا تا 80 درصد سالم مانده بود و متعلق به سپاه بود مستقر شدم، بسیاری از مجروحان زلزله در حیاط این ساختمان در انتظار کمک بودند اگرچه این ساختمان فقط یک ساختمان نظامی بود و نه مخصوص خدمات درمانی، تلاشهای زیادی در این ساختمان صورت میگرفت تا جان مجروحان را نجات دهند اما حجم واقعه بسیار عظیمتر از آن بود که قابل وصف باشد.
آن شب را گرسنه تا نیمه شب در میان مجروحان و اجساد بیدار بودم و اطلاعرسانی میکردم، صدای نالههای مجروحان هر لحظه کمتر و کمتر میشد، سوزِ سرما سنگ را میترکاند در کنار یکی از مجروحان که در حیاط این ساختمان بود خوابیدم و قسمتی از پتوی او را روی خود کشیدم، صبح که از خواب برخاستم دیگر صدای نالهای به جز از چند نفر از کسی شنیده نمیشد!
ارتباطهای زنده تلفنی زیادی را با بخشهای مختلف خبری رادیویی و تلویزیونی برقرار کرده بودم و به هر زبان ممکن سعی میکردم توجه تمامی کشور را بهسوی این نقطه زخم خورده میهنم جلب کنم، صبح روز شنبه بم شرایط دیگری داشت، نیروهای ارتش، سپاه، بسیج، نیروهای مردمی از شهرهای مجاور و حتی شهرهای دورتر از فارس و خوزستان و یزد نیز به منطقه رسیده بودند.
نیروهای سپاه و ارتش و بسیج منظم وارد عمل شدند اما عمق حادثه بیشتر از آن بود که قابل وصف باشد، نیروهای مردمی هم متاسفانه بدون ابزار کار وارد میدان شده بودند و فقط مشکلی بر مشکلات قبلی اضافه میکردند، بلافاصله در بخشهای خبری روز شنبه با توصیف آنچه که در جریان بود از مردمی که عازم بم بودند درخواست کردم ابزار کار مثل (بیل و کلنگ و ...) همراه خود داشته باشند تا بتوانند کاری برای هموطنان زلزلهزده خود انجام دهند.
امروز بم هست با خاطرات کودکانش بر دیوارهایی که دیگر نیستند، یادگاریهای تلخ و شیرینِ نسلی سرافراز که در میان دیوارهای خشتی کوچه پس کوچههای بم فرو ریخت و ما تا به امروز برای آن خاطرات کاری نکردیم، شهر را ساختیم اما انگار بیتفاوت روی خاطرات دوران کودکی و جوانیمان!
«مرتضی رکنآبادی اولین خبرنگار واحد مرکزی صدا و سیما که پس از زلزله در بم حاضر شد»
فارس
انتهای پیام/